خودش را نمی‌شناختم ولی از گفته‌های پسر می‌شد فهمید چه حالی دارد.  حال بدش را به این پسر بیچاره هم منتقل کرده بود و پسرک سرخورده شده بود آنقدر که سعی کرده بود خوبش کند و نتوانسته بود. به پیشنهاد من گوش داد یا دیگر انرژی نداشت ادامه بدهد نمی‌دانم ولی از همان شب دیگر سراغش نرفت. دخترک وا داده بود. باید رهایش می‌کردند تا خودش را جمع کند. وقتی وامی‌دهی بدترین چیز این است که عزیزانت کنارت باشند و تو هزیان‌هایت را بپاشی به صورت آنها و خودت حق به جانب کنار بایستی و بگویی خوب نیستم درکم کنید و آنها درکت کنند. این وقت‌ها بهترین کار این است که اطرافیانت دورت را خلوت کنند و تو را به حال خودت بگذارند تا به خودت بیایی و بدانی آنقدرها هم بد نیستی. بفهمی توانش را داری سر پا بایستی و دوباره قوی شوی و از نو آغاز کنی. تا وقتی کسی هست که بد بودن حق به جانبت را تایید کند خوب نمی‌شوی. وا دادن بد دردی است. من خوب می‌فهمم‌اش.

امروز صبح که داشتم می‌رفتم سر کار دلم خواست یک پسر داشتم. از آن هوس‌های زنانه-مادرانه‌ی عجیب. با همه‌ی شعارهایی که درباره‌ی هرگز مادر نشدن می‌دهم گاهی خودم را مادر دو پسر می‌دانم و هیچ توجیهی برای این حس عجیب و غریب ندارم. من عاشق پسر بچه‌هام. سر کار که رسیدم همکارم برای سال نو یک قاب عکس بهم کادو دارد با عکس یک پسربچه مو بور خوشگل توش. نشان همکار بغلی‌ام دادم. پرسید «کیه؟» گفتم «پسرم!»

دارم با خودم می‌جنگم. درست‌ترش این است که بگویم دارم برای جنگیدن با خودم آماده می‌شوم. خواستن، نخواستن، خواستن، نخواستن... این دو هر لحظه جا عوض می‌کنند. تصمیم عاقلانه‌ای گرفته‌ام ولی می‌دانم جلوی نخواستن‌ام را بگیرم چه می‌شود. می‌روم وسط میدان و تسلیم می‌شوم. به همین راحتی نیست. تاوانش را هم باید بپردازم. وقتی تصمیمی می‌گیرم و تا وسط راه می‌روم و هزینه می‌کنم برایش دیگر کم آوردن و نخواستن و تسلیم شده این‌چنینی چه معنا دارد؟ نمی‌فهمم خودم را. به آینده‌ی این نخواستن لعنتی فکر می‌کنم و هیچ چیز روشنی در آن نمی‌بینم در بهترین شرایط یک خاکستری بی‌انتها و ناتمام در انتظارم نشسته. من همین را می‌خواهم؟! نه! منتظر معجزه‌ام؟! شاید! امیدوارم این معجزه اتفاق بیفتد؟ نه! دیگر چه می‌خواهم؟! نمی‌دانم. گیرم آن معجزه اتفاق افتاد و چند قدم با خاکستری بی‌پایان فاصله گرفتم چه می‌شود. معجزه فقط چند قدمی رسیدنم به آن خاکستری بی‌پایان را به تعویق می‌اندازد، همین! می‌دانم آن چه در انتظارم است در هر صورت دوست نداشتنی‌است. برای همین این خاکستری بی‌پایان و آن رنگ ناشناخته‌ برایم فرق چندانی ندارند. ریسک کنم و بروم سمت آن ناشناخته شاید رنگی بهتری داشت. شاید بیشتر خواستمش. می‌دانم در نخواستن‌ام هیچ نیست. هیچ. من هیچ می‌خواهم. می‌دانم. من نبودن ابدی می‌خواهم و این با رنگ های تازه، با دنیای تازه، با هر چه تازگی‌است جور در نمی‌آید. من درد زایش دارم، هم درد مادری که می‌زاید و هم درد نوزادی که زاده می‌شود بی‌آنکه خودش بخواهد، درد مادری که بچه‌اش را نمی‌خواهد و فرزندی که بودنش را. درد مادری که 9 ماه دیر پشیمان شده و نوزادی که برای پرداختن تاوان هوس دیگری آماده نیست. راه برگشتی نیست. بیدار شدن از این کابوس هم دردی را دوا نمی‌کند. با هر بیداری در کابوسی هولناک‌تر بیدار می‌شوم.

پ.ن. گاهی اینجا از کابوس‌هایم می‌نویسم. راه دیگر برای خلاصی از دست‌شان بلد نیستم.

حرف‌هایی با عقاب خانگی همسایه


پاییز در راه است "کایابای
"!
دوباره قصه‌ات
مردان کافه را دور هم جمع می‌کند

به شب‌ها درازا می‌بخشد
و ما باز باید هر صبح
پرهای تو را از روی میز جمع کنیم

کمی به فکر خودت باش!
این قدر در کنایه‌ها و استعاره‌ها آشیانه مکن
آسیب می‌بینی

همیشه گلوله از سرب نیست
گاه لبخندی‌ست آلوده به تحقیر

بی‌آنکه بفهمی
در خون خود غرق می‌شوی
پرواز کن برو
بگریز از این مه
بگریز از دهان مردم
بگریز از دایره‌ی ماه تلخی که بر پنجره‌ها تابیده است
!

هی کایابای!
اگر آسمان و کوه تو را از یاد برده‌اند
تو آنها را به خاطر بیاور
!
به خاطر بیاور جولانگاه‌های آبی را
شکوه صخره‌ها را
و بگذار خاطره‌ها‌یی که

از نیاکانت به ارث رسیده‌اند
دوباره جان بگیرند و
تو را از اینجا ببرند
خاطره‌ها
ستاره‌های نیمه شب تابستانند و

سفیدی خرگوشان نیمروز،
بال پروازند خاطره‌ها
و فرصت تنفس بر فراز روزهای شگفت
می‌شنوی کایابای
!
یا گوش‌هایت سنگین شده؟
!
حیف است عقابی مثل تو
در این حیاط کوچک حرام شود
به چه دلخوش کرده‌ای!؟
به این درختان غبارآلود
این‌ها، خود از جنگل دور افتاده‌اند
و یا به این پله‌های مرمر
این‌ها را
جای صخره‌های کوه به تو قالب کرده‌اند
.

کدام خرگوش مقدس تو را نفرین کرد
که این چنین به دام افتادی؟
!
آتش آه کدام کبوتر ممنوع
جرات پروازت را خاکستر کرده است؟
!
حوصله‌ام را سر بردی کایابای
!
چرا کاری نمی‌کنی
سایه‌ات بر دیوار چیزی کم دارد
چیزی شبیه پرنده بودن
لااقل
پرواز را از مگس‌ها بیاموز
!

حماقت نام دیگر سادگی نیست
شکل غم انگیز نیاندیشیدن است

احمق نباش مرد
!
عقاب نباید
خود را با مرغ خانگی اشتباه بگیرد
.
کمی بیندیش
!
نخست به آزادی
به همان نسیم دل‌انگیز
که زیر بالت می‌پیچد و

تو را به اوج‌ها می‌برد
و بعد به مردن
در برابر دوربین‌ها و چشم‌ها
...
تو نباید اینگونه بمیری
مرگی اینچنین تلخ شایسته تو نیست
!

زندان، تعبیر کابوس‌هاست
سعی کن رویاهای خوب ببینی
!
تا فردا صبح
دیوارها، مثل درهای کشویی
کنار بروند و
بی‌پایانی دنیا را نشانت بدهند
.

هی کالای ارزان قیمت بازار آسمان!
چه ارزان خود را فروختی
گوشت یخ زده بهای تو نبود
بهای تو نبود
لبخندهای گاه به گاه آن مرد قد کوتاه
-
صاحبت را می‌گویم-
دیروز قسمتی از آسمان بودی
امروز ذره‌ای از خاک
به سرنوشت آدم‌ها دچار شدی دوست من
!
کوچک شدی
به پهنه‌ی این تیرگی
مواظب باش گم نشوی
!
که تیرگی ادامه‌ی طبیعی آبی‌ها نیست
.
هی کایابای
عقاب خانگی همسایه
!
زندگی در اعماق عادت‌ها
هیچ فرقی با مرگ ندارد
تو مرده‌ای
فقط معنای مرگ را نمی‌دانی
!


رسول یونان

«مرده‌ای به کشتن ما می‌آید
»
انتشارات افکار