امروز صبح که داشتم میرفتم سر کار دلم خواست یک پسر داشتم. از آن هوسهای زنانه-مادرانهی عجیب. با همهی شعارهایی که دربارهی هرگز مادر نشدن میدهم گاهی خودم را مادر دو پسر میدانم و هیچ توجیهی برای این حس عجیب و غریب ندارم. من عاشق پسر بچههام. سر کار که رسیدم همکارم برای سال نو یک قاب عکس بهم کادو دارد با عکس یک پسربچه مو بور خوشگل توش. نشان همکار بغلیام دادم. پرسید «کیه؟» گفتم «پسرم!»
پ.ن. گاهی اینجا از کابوسهایم مینویسم. راه دیگر برای خلاصی از دستشان بلد نیستم.
حرفهایی با عقاب خانگی همسایه
پاییز
در راه است "کایابای"!
دوباره قصهات
مردان
کافه را دور هم جمع میکند
به شبها
درازا میبخشد
و ما
باز باید هر صبح
پرهای
تو را از روی میز جمع کنیم
کمی
به فکر خودت باش!
این
قدر در کنایهها و استعارهها آشیانه مکن
آسیب
میبینی
همیشه گلوله از سرب نیست
گاه لبخندیست آلوده به
تحقیر
بیآنکه
بفهمی
در
خون خود غرق میشوی
پرواز
کن برو
بگریز
از این مه
بگریز
از دهان مردم
بگریز
از دایرهی ماه تلخی که بر پنجرهها تابیده است!
هی
کایابای!
اگر
آسمان و کوه تو را از یاد بردهاند
تو
آنها را به خاطر بیاور!
به
خاطر بیاور جولانگاههای آبی را
شکوه
صخرهها را
و بگذار
خاطرههایی که
از
نیاکانت به ارث رسیدهاند
دوباره
جان بگیرند و
تو را
از اینجا ببرند
خاطرهها
ستارههای
نیمه شب تابستانند و
سفیدی
خرگوشان نیمروز،
بال
پروازند خاطرهها
و
فرصت تنفس بر فراز روزهای شگفت
میشنوی
کایابای!
یا
گوشهایت سنگین شده؟!
حیف
است عقابی مثل تو
در
این حیاط کوچک حرام شود
به چه
دلخوش کردهای!؟
به
این درختان غبارآلود
اینها،
خود از جنگل دور افتادهاند
و یا
به این پلههای مرمر
اینها
را
جای
صخرههای کوه به تو قالب کردهاند.
کدام
خرگوش مقدس تو را نفرین کرد
که
این چنین به دام افتادی؟!
آتش
آه کدام کبوتر ممنوع
جرات
پروازت را خاکستر کرده است؟!
حوصلهام
را سر بردی کایابای!
چرا
کاری نمیکنی
سایهات
بر دیوار چیزی کم دارد
چیزی
شبیه پرنده بودن
لااقل
پرواز
را از مگسها بیاموز!
حماقت نام دیگر سادگی نیست
شکل غم انگیز نیاندیشیدن
است
احمق
نباش مرد!
عقاب
نباید
خود
را با مرغ خانگی اشتباه بگیرد.
کمی
بیندیش!
نخست
به آزادی
به
همان نسیم دلانگیز
که
زیر بالت میپیچد و
تو را
به اوجها میبرد
و بعد
به مردن
در
برابر دوربینها و چشمها...
تو
نباید اینگونه بمیری
مرگی
اینچنین تلخ شایسته تو نیست!
زندان،
تعبیر کابوسهاست
سعی
کن رویاهای خوب ببینی!
تا
فردا صبح
دیوارها،
مثل درهای کشویی
کنار
بروند و
بیپایانی
دنیا را نشانت بدهند.
هی
کالای ارزان قیمت بازار آسمان!
چه
ارزان خود را فروختی
گوشت
یخ زده بهای تو نبود
بهای
تو نبود
لبخندهای
گاه به گاه آن مرد قد کوتاه
-صاحبت
را میگویم-
دیروز
قسمتی از آسمان بودی
امروز
ذرهای از خاک
به
سرنوشت آدمها دچار شدی دوست من!
کوچک
شدی
به
پهنهی این تیرگی
مواظب
باش گم نشوی!
که
تیرگی ادامهی طبیعی آبیها نیست.
هی
کایابای
عقاب
خانگی همسایه!
زندگی در اعماق عادتها
هیچ فرقی با مرگ ندارد
تو مردهای
فقط معنای مرگ را نمیدانی!
رسول
یونان
«مردهای به کشتن ما میآید»
انتشارات
افکار