آرزوهایم در همین حد کوچک شده‌اند که بتوانم بروم سر کار و با کسی دعوا نکنم یا شاهد یک بحث اعصاب‌خرد‌کن نباشم. روزی بگذرد که عصبانی نشوم و آرام باشم و امیدوار که فردا هم به خوبی و خوشی خواهد گذشت و «اتفاقی» نخواهد افتاد. روزی بگذرد که کسی به من توهین نکند یا شاهد توهین به شخصیت یک نفر دیگر نباشم و ناراحت نشوم. روزی باشد که همان چند ساعت اول روز ظرفیتم برای تحمل کردن پر نشود و غر نزنم... همه‌ی این‌ها برای من که صدایم در بدترین موقعیت‌ها هم بلند نمی‌شد و ناراحت‌ترین آدم‌ها را می‌توانستم تحمل کنم یا نادیده بگیرم فاجعه است. من پیر شده‌ام و طاقتم کم شده یا گاهی به جای بعضی همکارهای متمدن دیروزی اجداد غارنشین‌شان کارت می‌زنند؟!

متاسفانه نمی‌توانم محل کارم را عوض کنم و مجبورم همین شرایط را تحمل کنم و نمی‌دانم چه بلایی سرم می‌آید. فردا می‌روم سفر و دو روز از همه‌ی اینها دورم و می‌دانم فراموششان می‌کنم. می‌خواهم به خودم قول بدهم از سفر هم که برگشتم دیگر درگیر محیط آلوده‌ی کارم نشوم و اجازه ندهم این مسائل کم‌اهمیت و اجتناب ناپذیر درگیرم کنند و انرژی‌ام را هدر بدهند. می‌خواهم دیگر کمتر سر کار بمانم و بیشتر ورزش کنم و کلاس بروم و یک چیز جدید یاد بگیرم، مهم نیست چه باشد. می‌خواهم دیگر کمتر وقتم را در محیط مجازی تلف کنم و به عادت قدیم هر شب کتاب بخوانم و نظمی به زندگی‌ام بدهم. به این قول‌ها وفادار نباشم سر از تیمارستان درمی‌آورم. این‌ها که نوشتم نسخه‌ایست برای پیش‌گیری و درمان مراحل اولیه یک بیماری که با شرایط کاری و اجتماعی و اقتصادی که هر روز دارد بدتر می‌شود به زودی همه‌گیر خواهد شد. می‌خواهم خودم را برای روزهایی آماده کنم که قرار است روی اجداد غارنشین‌مان را سفید کنیم.

داره می‌باره باروون و تو نیستی...

دلتنگ رهایی‌ام

در من  یک محکوم به حبس ابد
پیر و خمیده
با ذره‌بینی در دست
نقشه‌های فرار را مرور می‌کند!

«رسول یونان»

جاده‌های بی‌پایان را دوست دارم

این شهر
شهر قصه‌های مادربزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده‌ام
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی‌کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می‌گریزد
از گم شدن نمی‌ترسد.

«رسول یونان»