زاویه دید
مادرم با نگرانی میگوید دکتر برم این همه سرفه کردن عادی نیست.
خودم حتی متوجه نشده بودم زیاد سرفه میکنم.
مادرم با نگرانی میگوید دکتر برم این همه سرفه کردن عادی نیست.
خودم حتی متوجه نشده بودم زیاد سرفه میکنم.
به دوستانم سپردهام وقتی شروع میکنم از «خاطرات کودکی»ام بگویم بلافاصله خفهام کنند. به شوخی میگیرند و هر بار اجازه میدهند تا آخر خاطره جلو برم. هر بار یادآوری آن همه تلخی به هم میریزدم و روزها و شبهای آینده را برایم تلخ میکند تا کمکم تهنشین شود و فراموش شود. از بیرون به نظر کودکی وگذشته نرمال و شاید خوب و راحتی داشتهام ولی درونم چیزی کم بوده که جای خالیاش هرگز برایم پر نمیشود.
با وجود این تصمیم گرفتهام برای پدر و مادرم دعوتنامه بفرستم و برای دو ماه میزبانشان باشم. نمیدانم حالا که آنها پیر شدهاند و من در آستانه میانسالی و بعد از ۴ سال فاصله چه تفاوتی در رابطهمان باشد. گاهی امیدوارم روزهای خوبی باهم داشته باشیم و بالاخره به آن صلح و آشتی درونیام با آنها برسم. گاهی میترسم آن اختلافهای قدیم سر باز کنند و باز تلخی دیگری به لیست خاطرات تلخام اضافه شود.
بعد از آن دورهی دور تند دچار رخوت عجیبی شدهام! دلم نمیخواهد هیجکاری بکنم. کار زیاد دارم ولی استادم و رئیسم هر دو ظاهرا سرشان شلوغ است و پیگیر پروژههایشان نیستند و من با خیال راحت روزها را به شب میرسانم با اندک ساعتی کار مفید. ساعتها در طول روز مینشینم و مطلقا هیچ کار مفیدی نمیکنم. گاهی کتاب میخوانم. راستش این روزها عذاب وجدان کارهای عقب مانده نبود میتوانستم صبح تا شب کتاب بخوانم.
دو روز پیش تا ساعت ۳ بعد از ظهر توی تخت بودم و کتاب میخواندم. کشتن مرغ مقلد. بعد که به زور خودم را بلند کردم حالم بد بود از گرسنگی و چندین ساعت افقی بودن. چند ساعت بعد هم که از آن حال گیجی درآمدم دیگر عصر شده بود.
امروز هم باید میرفتم شرکت برای یک جلسه کوتاه. وقتی برگشتم نزدیک ظهر بود. کامپیوتر را روشن کردم ولی دلم خواست آن فصل نصفه کتاب را که توی اتوبوس شروع کردهبودم تمام کنم. ولی به یک فصل رضایت ندادم و دو ساعت بعد خزیده زیر پتو زیر میز کامپوتر کتاب را تمام کردم!
خلاصه اینچنین میگذرد...
“There is a limit to the amount of misery and disarray you will put up with, for love, just as there is a limit to the amount of mess you can stand around a house. You can't know the limit beforehand, but you will know when you've reached it. I believe this.”
Alice Munro
شهرزاد چقدر بده!
دیالوگها مصنوعی، داستان اغراق شده، اتفاقها کلیشهای و تکراری، بازیها مصنوعی... هر چقدر هم بازیگر بازیگر خوبی باشه وقتی خانه از پایبست ویران باشه کاریش نمیشه کرد. همه نوشیدنیها هم که تو گیلاس سرو میشن! نمیدونم اون دوره از تاریخ همه چی رو از تو گیلاس میخوردن یا کارگردان خبر از آداب مشروب خوردن نداره! همه شخصیتها هم به خوب و بد تفسیم شدن با اینکه آشکارا تلاش ناشیانهای صورت گرفته که اینطور نباشه.
عجیب اینکه همه میگن سریال خوبیه ببین!
وقتهایی که فرصت نیست بنشینم و هیچکار نکنم و نگران کارهای نکرده نباشم احساس میکنم زندگیام افتاده روی دور تند. این دور تند را دوست ندارم. هرچند میدانم هربار هر چیزی در زندگیام به دست آمده حاصل همین دورهای تند نفسگیر بوده ولی دلم برای وقت به بطالت گذراندن و عذاب وجدان نداشتن تنگ میشود. آمدم به یاد روزهای دور آرام اینجا چیزکی بنویسم و بروم.
دختر من روی زمین بازی میکند
با حروف پلاستیکی،
قرمز، آبی و زرد،
یاد میگیرد چگونه درست بنویسد،
هجی کند،
چگونه با کلمات جادو کند.
با خودم میاندیشم که چند زن
خود را از داشتن دختر محروم کردند،
خود را در اتاقهای در بسته حبس کردند،
پرده ها را کشیدند
که بتوانند کلمه مصرف کنند.
یک کودک شعر نیست،
یک شعر کودک نیست.
هرچند
یا این یا آنی وجود ندارد.
به آن داستان باز گردم
از آن زن گرفتار در جنگ
و در حال وضع حمل، رانهای او گره خورده بههم
به دست دشمن
که نتوانست کودکش را متولد کند.
مادربزرگ: ساحره در آتش،
دهان او با چرم بسته شده
تا کلمات خفه شوند.
کلمه بعد از کلمه
بعد از کلمه قدرت است.
در نقطهای که زبان ترک میکند
زهدان را، در نقطهای که
سنگ میشکند و باز میشود و تاریکی
مانند خون از آن شره میکند، در
نقطه ذوب سنگ خارا
زمانی که استخوانها میفهمند
توخالی هستند و کلمه
شکافته میشود و دو چندان میشود و سخن میگوید
از حقیقت و تن
به خودی خود یک دهان میشود.
این یک استعاره است.
چگونه نوشتن یاد میگیرید؟
خون، آسمان و خورشید،
اول نام خود را،
اولین نامگذاری خود را، نام کوچک خود را،
اولین کلمه خود را.
My daughter plays on the floor
with plastic letters,
red, blue & hard yellow,
learning how to spell,
spelling,
how to make spells.
I wonder how many women
denied themselves daughters,
closed themselves in rooms,
drew the curtains
so they could mainline words.
A child is not a poem,
a poem is not a child.
there is no either/or.
However.
I return to the story
of the woman caught in the war
& in labour, her thighs tied
together by the enemy
so she could not give birth.
Ancestress: the burning witch,
her mouth covered by leather
to strangle words.
A word after a word
after a word is power.
At the point where language falls away
from the hot bones, at the point
where the rock breaks open and darkness
flows out of it like blood, at
the melting point of granite
when the bones know
they are hollow & the word
splits & doubles & speaks
the truth & the body
itself becomes a mouth.
This is a metaphor.
How do you learn to spell?
Blood, sky & the sun,
your own name first,
your first naming, your first name,
your first word.
گاهی تصمیم میگیرم شروع کنم و به طور مرتب بنویسم. درباره هر چیزی، مخصوصا کتابی که میخوانم یا فیلمی که میبینم. من آدم کمحرفی هستم و نظرم را به سختی درباره چیزی میگویم -غیر از چند دوست نزدیک که احتمالا گاهی کلافهشان میکنم از پرحرفی! بیشتر وقتها وقتی کسی درباره چیزی نظرم را میپرسد میبینم تا به حال به آن موضوع فکر نکرده بودم، آنقدر که برایم بدیهی بوده قرار نیست دربارهاش حرف بزنم زحمت اینکه دربارهاش فکر کنم را هم به خودم نداده بودم. ناراحتیام از همین است، فکر میکنم در خیلی از زمینهها به یک آدم خنثی تبدیل شدهام. میخواهم با این تمرین مستمر نوشتن کمکم نوشتههایم را بهتر کنم و خودم را وادار کنم بیشتر فکر کنم و بیشتر حرف بزنم و بیشتر نظر بدهم.
فیسبوک خواننده دارد و دوستانی که نوشتههایم را میبینند من را میشناسند. این باعث میشود به خاطر ملاحظهکاری نتوانم نظرم را به راحتی آنجا بنویسم. مخصوصا اینکه خوانندههای فیسبوک کمتر انعطافپذیرند درباره اینکه کسی اشتباهی بکند یا بعد از مدتی نظرش عوض شود. اینجا ولی خلوت است و میدانم کسی نمیخواند. اگر هم بخواند و من را بشناسد همین اسم مستعار شاید مانعی باشد برای اینکه همهی این حرفها را به رویم بیاورد. دستکم خودم این احساس را دارم و آزادی بیشتری اینجا احساس میکنم.
در سایت goodreads هم میخواستم نظرم را درباره کتابهایی که میخوانم بنویسم ولی همین احساسی که به فیسبوک دارم آنجا هم پیدا کردم. مخصوصا اینکه وقتی خودم را مجبور میکردم درباره کتابی بنویسم نوشتهام خیلی کلیشهای و گاهی اغراق شده از آب درمیآمد. از طرفی وقتی نوشتههای خوانندههای آماتور را میخواندم که مثل منتقدها نظرشان را مینویسند خندهام میگرفت و دلم نمیخواست یکی از آنها باشم؛ گو اینکه اعتمادبهنفسشان را تحسین میکردم که با غلطهای املایی و انشایی کتاب یک نویسنده برنده جایزه نوبل ادبیات را نقد کردهاند!
اینها را نوشتم که برگشتنم را توجیه کنم. بااینکه همین چند نوشته آخر هم چند جمله بیشتر نیست ولی برای شروع بد نیست. سعی میکنم تمرین کنم و در نوشتههای بعدی بیشتر بنویسم. فعلا فقط هدفم شکستن سکوت است، بعدها شاید برای بهتر شدن و جذاب شدنشان هم کاری کردم.
* عنوان از شاملو است و شعر کاملش ربطی به نوشته من ندارد!
«نمیشود دستهایی را نگهداشت که امانتدار خوبی نیستند، نمیشود با کسی ماند که هرروز و هرساعت یادت بیندازد اشتباه کردهای، نمیشود قاضیای را دوست داشت که مجازاتت را تمام نمیکند، نه میبخشد و نه طناب را میکشد.» [+]
این چند روز کتابی میخواندم درباره بخشیدن. یک کتاب روانشناسی که تمرین میدهد برای اینکه کمکت کند با وضوح بیشتر گناهکار و خطایی را که مرتکب شده ببینی و تفسیر خودت از ماجرا را بشکافی تا بتوانی از خشمت بکاهی و گناهکار را ببخشی. یک جا اشاره میکند به احساس گناه و عذاب وجدانی که خود گناهکار دارد نسبت به خودش و خطایی که مرتکب شده که هربار با یادآوری آن خطای انجام شده بیدار میشود و گناهکار را عذاب میدهد.
این نوشتهی کارما که دیدم یاد خودم افتادم، آنجا که قاضی عادلی نبودهام. مخصوصا درباره خطاهایی که تاثیر آن در زندگیام همیشگی بوده تمایل داشتم خطاکار را بارها و بارها مجازات کنم و خطایش را به رویش بیاورم. ولی فکر میکنم گاهی همین مجازات بیانتها بعد از مدتی باعث میشود جای گناهکار و قربانی عوض شود یا دست کم هر دو در یک جایگاه باشند، تا آنجا که خطاکار با وجود قبول اشتباهش دلیلی برای معذرت خواهی نمیبیند.
دیگر داشتم قطع امید میکردم از فیلمهای ایرانی که یک فیلم خوب دیدم بالاخره؛ فیلم با داستان خوب، بازیهای خوب و شخصیتهای ملموس و باورپذیر. خوب به مشکلات اجتماعی اشاره کرده بود، بیاینکه تلخی خیانت یا فقر و بدبختی را توی چشم بیننده فروکند.
اولین فیلمی بود که از مصطفی کیایی دیدم. فرصت داشتم فیلمهای دیگرش را هم میبینم. به نظر میآید میداند چه میخواهد بگوید و خوب از عهده گفتنش برمیآید.